مهاجرت

مِی 25, 2009

آنگولاس به دلایلی به آدرس زیر منتقل شد
http://angolas.blogfa.com

چندماه پیش که وبلاگم را زدم هدفم بیشتر این بود که بدون در نظر گرفتن نظراتم و بدون جانبداری از سیاست خاصی از وضعیت خارجیها و بویژه ایرانیها در شهر گوتنبرگ بنویسم. چون دوست داشتم هم وطنان مقیم ایرانم و گیلانیها و مازندرانیها هم آنها را بخوانند سعی کردم طوری بنویسم که وبلاگم فیلتر نشود. گرچه پدرم که همیشه پُست هایم را میخواند دایم گوش زد می کرد که «دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد» و «این شتری است که در خانه همه خواهد خوبید» و اینکه بالاخره فیلترت میکنند. به او میگفتم خیلی بد بین هستی بابا. اما الان پیشش شرمنده ام.
آنهایی که آنگولاس را فیلتر کردند چگونه می اندیشند؟ اصلا پست هایم را خواندند؟ یا اینکه سکه انداختند و شانسی و همینجوری و دلبخواه این کار را می کنند. باز هم باید از پدرم نقل کنم که می گوید بعضیها حتی بی طرف ها را هم تحمل نمی کنند. حتما باید طرفدار باشی.
چه زمخت و زشت و چه غم انگیز هست اینگونه رفتار با مردم.
چه مضحک هست که عده ای گمان میکنند می توان جلوی پیشرفت را با این گونه اعمال گرفت. پیشرفت تکنولژی، بخصوص تکنیک اطلاعات و خبررسانی آنقدر پرشتاب هست که هزاران ابزار جدید در اختیار آدم برای تماس و ارتباط با هم قرار می دهد. صدها راه گریز و دور زدن از این محدودیت ها و مانع سازیها وجود دارد.
واقعا آنهایی که این کار را می کنند چگونه می اندیشند؟ آیا اصلا می اندیشند؟

سیزده بدر جایتان خالی هوای آفتابی قشنگی داشتیم. خیلی از ایرانیها جایی را از قبل رزرو کرده بودند و همگی آنجا جمع شده بودند. من و پدر و مادرم با یک خانواده دیگر رفتیم کنار یک دریاچه کوچک خیلی قشنگ و آنجا خانمها سبزه ها را به آب سپردند. اتفاقا نزدیک به ده خانواده دیگر ایرانی هم آنجا بودند و بیشترشان بساط کباب پهن کرده بودند. حسودیم شد. ما فقط دوتا ترموس چای و شیرینی همراه مان بود. پارکینک تا ساحل دریاچه سیصد متر بیشتر نیست، و یک دروازه هست که همیشه قفل هست تا مردم با ماشین تا ساحل نروند. یادشان رفته بود قفل کنند. دو تا از ایرانیها با ماشین هایشان تا ساحل آمده بودند و سبزه یا چمن ساحل را که هنوز بخاطر زمستان نرم و شل هست خراب کرده و جای چرخشان نهرهایی به عمق بیست سانت درست کرده بودند. حیف هست. تابستان مردم آنجا بساط پهن میکنند و بچه های کوچک بازی می کنند. اگر یک سوئدی آنجا بود حتما به پلیس زنگ میزد و هم جریمه پارکینگ غیرقانونی ازشان میگرفت و هم جریمه خراب کردن چمنها

همانطور که قبلا گفتم خیلی از رسوم و آداب مردم در سوئد شبیه مال ما هست. و قبلا گفتم که پدر و مادرم و خیلی از ایرانیها میگن که این اروپاییها همه را از ما یاد گرفتند. اما من فکر می کنم این سنتها و آداب و رسوم نشانگر ریشه مشترک مردم در چند هزار سال پیش هست و از همان زمانیکه هنوز پراکنده و از هم جدا نشده بودند بجا مانده است.
همیشه بعداز نوروز و سیزده بدر عید پاک می آید. اینها هم مثل ما تخم مرغ را رنگ میکنند و دروغ سیزده میگویند، گرچه بهش میگن شوخی آوریل ، اول آوریل همیشه برابر سیزده یا دوازده فروردین هست.دخترها و بسرهای کوچک صورتشان را رنگ میکنند و درحالیکه یک پاکت پلاستیک توی دستشان هست در خانه ها را میزنند و مردم توی پاکتشان شکلات میریزند. این از رسوم قدیمی سوئدیها هست و آن دخترها که صورتشان را رنگ میکنند سمبل یک زن جادوگری هستند که در قدیم گویا عصر روز قبل از عید پاک سوار بر جارو پرواز کنان از روی دهات میگذشت. این دخترها را بهشان میگن Poskkärring میخواستم ترجمه اش را بنویسم که دیدم فارسی اش را نمیدانم. فرهنگ سوئدی فارسی را نگاه کردم دیدم نوشته سلیطه یعنی میشه سلیطه عید پاک. به مادرم گفتم کلی خندید و گفت این را ننویس درست نیست و کلمه خوبی هم نیست. بالاخره با مشورت خانوادگی توافق کردیم که اسم واقعی آن میشود عجوزه عید پاک

گدایان

مارس 26, 2009

تا دو سه سال پیش آدم در خیابانهای گوتنبرگ گدا نمی دید. اما این اواخر در مرکز شهر و جلوی پاساژهای بزرگ و فروشگاههای بزرگ زنان و مردانی را می شود دید که با گذاشتن کاسه ای جلوی خود و یک نوشته که نایلون پیچ شده است و متن آن همه جا شبیه هم هست علنا گدایی میکنند. معمولا در آن کاغذ نایلون پیچ نوشته شده که بچه شان به فلان بیماری مبتلا است و برای درمانش به پول احتیاج دارند. تعداد زیادی هم در معابر شلوغ آکاردئون میزنند و گدایی می کنند. میگویند همه اینها کولی هستند. بعید نیست، چون رنگ پوستشان تیره تر از ما ایرانیها هست و شبیه هندیها هستند. خواندم که کولیها در زمانهای خیلی دور از هندوستان آمدند یا اینکه یک قوم بودند و بعد از هم جدا شدند. بیشتر اینها بعداز اینکه رومانی به اتحادیه اروپا پیوست به سوئد آمدند. نمی خواهم از کار گدایی اینها دفاع کنم اما این بیچاره ها از همه حقوق درمانی و اجتماعی در سوئد محرومند و در رومانی هم وضعیت بدتری داشتند. چون در سوئد متولد نشدند و کار و مسکنی در اینجا نداشتند خارج از سیستم پوشش اجتماعی و درمانی و دیگر مزایای اینجا قرار میگیرند.

گدایی را میشد در کشورهای اروپایی مثل ایتالیا و اسپانیا دید اما در سوئد برای مردم اینجا تازگی دارد و باعث عکس العمل منفی مردم در قبال کولیها میشود. فراموش نکنم که اخیرا که وضع اقتصاد سوئد نسبت به ده سال پیش بدتر شده خیلی از سوئدیها بی خانمان هستند و مسکن ندارند. اما حتی یک سوئدی فقیر تاکنون دیده نشده که گدایی کند.
گدایی قدیم ها در سوئد آزاد بود اما در مناطق معین و برای اشخاصی که «شناسنامه گدایی» داشتند. سال 1698 براساس قانون گدایی خارج از ده یا شهر سکونت قدغن شد و در سال 1847 کاملا قدغن شد و یک هیئتی برای بررسی وضعیت زندگی گدایان تشکیل شد. اگر کسی سنش پائین 16 بود و خودش یا خانواده اش گدایی میکرد اداره ای بنام «کمیسیون مراقبت از کودکان» وارد عمل میشد و اگر لازم بود سرپرستی کودک را بعده میگرفت. کسی که کودکان زیر 16 را وادار به گدایی میکرد بعنوان «ولگرد» که مجاز نبود مجازات میشد. همچنین افراد بالای 16 که آنقدرها هم فقیر نبودند اما گدایی میکردند بعنوان ولگرد دستگیر میشدند. این قانون بعدها لغو شد
ازدیاد گداهای کولی در سوئد همانطور که گفتم باعث عکس العمل منفی مردم نسبت به آنها شده و به پلیس مراجعه میکنند . اما خاتم ترز یوهانسون از روسای پلیس میگوید فعلا در سوئد گدایی غیرقانونی و قدغن نیست و اگر این گدایان کسی را اذیت نکنند پلیس نمیتواند آنها را تحت تعقیب قرار دهد.
در یک نشریه ای که مردم درباره گدایان نظر میدادند چند نظر را می آورم:
– بنظر پول دادن به گداها را باید غیر قانونی و قدغن کرد. مثل خرید سکس که غیرقانونی هست
– به گداها پول ندهید. دیگر به سوئد نخواهند آمد
– آنهایی که تحت پوشش سیستم اجتماعی سوئد نیستند نباید در خاک سوئد باشند
– اوه! چه حقارتی را باید با گدایی تحمل کنند
– توی تایلند و ترکیه دیده بودم ، نمیدانستم اینجا هم گدا خواهیم داشت
– اولین بار در سال 1986 که به پرتقال سفر کرده بودم یک گدا را دیدم
– پولی که این آدمها در ماه جمع میکنند از حقوق ماهانه من بیشتر هست
– همین که اینها پولش را داشتند که به سوئد بیایند نشان میدهد که فقیر نیستند اما با اینحال گدایی میکنند

در مورد این دو نظر آخر بگویم که بعضی وقتها من هم شک میکنم که اینها فقیرند. گاهی که زنانشان گدایی نمیکنند و برای تفریح یا خرید به شهر می آیند لباسهای قشنگ و با رنگهای شاد میپوشند. یه عالمه سکه که طلایی رنگ هست به پیراهن شان آویزان هست. نمیدانم طلای واقعی است یا نه. دامنی که می پوشند کاری میکنند که پُف کرده و بسیار بلند هست .
حدود پنج سالم که بود ایران بودم در نزدیکی ما یک خانواده کولی زندگی میکردند. پدرم تعریف میکند که آن مرد و زنش که خیلی جوان بودند یک بار با کاروان کولیها در نزدیکی ما چند روز اطراق کردند. آن زن و مرد کولی که تازه ازدواج کرده بودند تصمیم میگیرند از کاروان جدا شوند . همانجا می مانند و برای مردم کار میکنند و کم کم صاحب خانه و زمین میشوند و صاحب 5 فرزند میشوند. بچه هایشان براحتی گیلکی حرف میزدند ا

هرسال اینجا چندهزار ایرانی برای جشن چهارشنبه سوری جمع میشویم و از روی آتش می پریم و می خوانیم و می رقصیم و مهم تر از همه کباب و آش و دیگر خوشمزه ها را می خوریم. خانمهای تنبل یا آنهایی که از مشغله زیاد نرسیدند خودشان سبزه و سمنو و دیگر چیزهای لازم نوروز را درست کنند اینجا میخرند
دیروز هوا خوب بود و آفتابی اما باد سردی میزد. خیلی آمده بودند. شاید نزدیک هفت هزار نفر. دیگه از همه ملتها می آیند. سوئدی، اسپانیایی، سومالیایی و لبنانی و از همه جا. خیلی خوش گذشت. از ساعت 5 شروع شد. یک عیب داشت که آتش را که باید از رویش مردم بپرند خیلی دیر یعنی ساعت 8 روشن کردند. خیلی ها با بچه کوچک می آیند و سرد هست و بچه ها باید فردایش بروند مدرسه یا مهد کودک. بهتر است سال دیگر آتش را کمی زودتر روشن کنند. اما به هر حال خوب بود و همه لذت بردند
نوروز را به همه شادباش میگم
*****
اینجا یک خانم که رئیس شورای شهر گوتنبرگ هست چهارشنبه سوری و نوروز را به ایرانیها تبریک می گوید
eld1
————————————–
آتش چهارشنبه سوری
eld2
————————————–
یه عالمه چادر بود که خوراکی و دیگر چیزها می فروختند. عکس سه تا را گذاشتم
eld3
eld4
eld5

قبلا گفتم که اینجا در گوتنبرگ دو کانال رادیویی فارسی زبان هست که شبانه روز برنامه دارند. یک رادیویی هست که روزانه 4 ساعت برنامه دارد و مجری اش گیلانی هست. اصلا لهجه گیلانی ندارد و بیشتر مردم یعنی آنهایی که از نزدیک او را نمیشناسند نمی دانند که گیلانی هست. اما صدایش اینقدر نکره و گوشخراش هست که همه به او میگویند جقجقه یا جغجغه. این غ و ق هم همیشه موقع فارسی نوشتن مرا دچار دردسر میکند. بگذریم، این رادیو بیشتر رادیو های اسرائیل و آمریکا را رله میکند. در شروع برنامه همیشه جغجغه شعری از شاعران ایران را می خواند . ایکاش نمی خواند. شعرهای به آن زیبایی و موزون و ریتمیک را با صدای نکره اش خراب می کند. خانمش صدای قشنگی دارد و معمولا داستان می خواند. نمی دانم چرا شعرها را هم نمی دهد خانمش بخواند. من هیچوقت داوطلبانه گوش نمی دم اما بعضی وقتها که تو آشپزخانه با مادرم نشستم رادیو را روشن می کند مجبورم گوش کنم. چندبار تا حالا بند کرده به خسرو گلسرخی که آن هم گیلانی بود. اما نه مثل جغجغه بلکه خیلی دوست داشتنی. برای اینکه سلطنت را توجیه کند میگه گلسرخی اینجور فکر می کرد یا آنجور. منظورش این هست که او را حقیر کند. آخر مرد حسابی گیرم که او بد فکر می کرد. مگر بخاطر فکر و باور مردم باید آنها را کشت؟
می خواهم بگویم با اینکه گیلانی هستم اما همه گیلانی ها را دوست ندارم. همین نظر را در مورد ایرانیها هم دارم. ناسیونالیسم افراطی بدی اش همین هست. کرد ، ترک ، فارس و همچنین گیلکی که اندیشه هایش به ناسیونالیسم افراطی آلوده باشد دیگر به زحمت می تواند زشتیها و بدیها و انحرافات قوم خودی را ببیند. من گیلکم اما با همه گیلکان نیستم. خیر و شر همیشه در ستیزند و من با آن گیلکانی هستم که در صف خیر بودند و هستند و گیلکان صف مقابل را ازشان بدم می آید.

خرافات

فوریه 14, 2009

دیروز جمعه 13 فوریه قرار بود دنیا زیر و رو بشود که خوشبختانه نشد. خیلی ها باور دارند که اگر جمعه ای برابر با سیزدهم ماه میلادی بشود دنیا زیر و رو خواهد شد و تا حال چندین بار مصادف شد و اما دنیا سر جایش هست. این عقیده خرافاتی و هزاران عقیده مثل آن در بین مسلک ها و سکت ها و دین ها وجود دارد که تا زمانی که فقط در حد اعتقاد و باور شخصی هست و اجباری برای تحمیل آنها به دیگران نیست و مقررات جامعه توسط آنها تنظیم نمی شود زیان مسقیمی به کسی نمی زند و خطرناک نیست.
سرگذشت انواع اعتقادات چه خرافی یا علمی را که می خوانیم متوجه یک موضوع میشویم که بسیار مهم هست و آن اینکه تقریبا هیچ عقیده یا باوری با تفتیش عقاید و زور و کشتار ازبین نرفت و بعضی وقتها حتی فشار و آزار به معتقدان آنها باعث شد که آنها روی باورشان بیشتر پافشاری کرده و مصمم تر شوند.
دیروز خواندم که به فرمان یک سازمان بنام اوقاف برای مبارزه با خرافات تعدادی از کهنسال ترین درختان گیلان را بریدند. چون مردم در دهاتها فکر میکنند که این درختان مقدس هستند. خوب اگر اصل این باشد که هر سمبل خرافات را حق داریم ببریم و از بین ببریم چه پیش می آید اگر این سمبل ها آدم باشند؟ سر آنها را هم باید ببریم؟ اگر دیگران فکر کنند آنهایی که این درختان را بریدند خودشان نیز به خرافاتی دیگر باور دارند آیا حق آنها هم هست که سر اینها را ببرند؟ مثلا در اینجا که من زندگی میکنم اگر مسیحی ها فکر کنند تمام باورهای غیر مسیحی ها خرافی هست آیا محق هستند سر ما را ببرند؟
فکر نکنید که اینها را میگم فقط مانتزی هست . در همین شهری که من زندگی میکنم شهر گوتنبرگ یک کوهی هست در وسط شهرکه یک طرفش پرتگاه بزرگ و عمودی دارد که در صده های میانی وقتی کشیشها قدرت دولتی داشتند سیصد چهارصد زن را از بالای آن به اتهام جادوگری از آن بالا به پایین پرت کردند و کشتند. البته بعدا معلوم شد که بیشتر این زنها آدمهای دانا و باهوشی بودند که بخصوص در امور پزشکی و درمانی وارد بودند و مردم زیادی در موقع بیماری بجای رفتن به کلیسا و نذر و دعا پیش این زنها برای درمان میرفتند. دیدیم که با کشتن آنها نتوانستند جلوی آنها را بگیرند و آخرسر این کلیسا بود که با پیشرفت علم عقب نشست و قدرتش را از دست داد. البته کسی به کلیسا هم حمله نکرد یا آنرا آتش نزد تا علم به جلو برود و حاکم شود. بلکه قانون زندگی و پشتکار معتقدان به علم و دانش و توسعه آن بین مردم کلیسا را از بازار انداخت. هیچ اعتقادی را نمیتوان با زور از بین برد. حال چه حق باشد و چه ناحق یا خرافی.
دلم به حال آن درختان می سوزد. نه بخاطر اینکه عده ای فکر میکنند که مقدس بودند. بلکه هم بخاطر جنایت زیست محیطی که بر علیه شان شد و هم بخاطر کهنسالی شان بخشی از تاریخ دهاتی که در آنجا ریشه داشتند بودند و هم بخاطر اینکه شک ندارم حتما بسیار زیبا هم بودند.

سیاه و سفید

فوریه 2, 2009

ما ایرانیها در گوتنبرگ سوئد بزرگترین گروه خارجیها هستیم. معمولا خارجیها محله های خاصی سکونت دارند. مثلا بیشتر ترکها و سومالی ها در یکی دوتا محله جمع هستند. اما خوشبختانه ایرانیها پخش هستند. در محله های خارجی نشین که اکثریت و یا خیلی زیاد خارجیها هستند معمولا بیکاری، دزدی، جنایت و درگیری زیادتر هست. نه اینکه خارجیها بیشتر اینکاره هستند. بخاطر اینکه تعداد بیکارها در این محله ها بیشتر هست. اتفاقا سوئدیهایی که در این محله ها می نشینند هم بیشتر بیکار و الکلی هستند و خیلی شان ناسالم.

ایرانیها در مجموع در سوئد و گوتنبرگ موفق ترین گروه از خارجیها هستند. در این مورد حتی دوسال پیش مقاله ای در یکی از روزنامه های سوئد نوشته شده بود. اما آدم ناموفق و ناسالم هم بین ما کم نیست. در گوتنبرگ دو کانال رادیویی ایرانی هست که تمام شبانه روز برنامه دارند. البته هر دو ساعت مجری و برنامه عوض میشود. بیشترشان را من حوصله گوش کردن ندارم. یکی دوتا را میشود گوش داد. اما برای پیرترها که خوب زبان بلد نیستند و خوب نمیتوانند در جامعه اینجا حل شوند خوب است. آنها را از تنهایی در می آورد و به یاد ایران می اندازد.

مغازه و رستوران ایرانی هم زیاد هست، مثل خانسالار، ونک، ایران، ستاره، سورنتو، قصابی اکبر ، صرافی ایرکس، نانوایی و دهها تای دیگر. یه کتابفروشی ایرانی هم هست به اسم فرهنگسرای اندیشه که اتفاقا صاحبش همولایتی ما یعنی گیلانی هست. طبق قانون سوئد همه خوراکیها باید رویش تاریخ آخرین روز مصرف نوشته باشد. گرچه بیشتر ایرانیها پاک هستند اما یک بار که مادرم گفت کشک بخر تا غذای کشک درست کنم و من رفتم از مغازه ایرانی یک بطری کشک خریدم. از پشت شیشه سالم بود اما وقتی مادرم اولین قاشق را از آن برداشت یک تکه بزرگ کپک که شکل سبز بود تویش بود. بطری و کشک را انداخت توی آشغالدونی و آنروز غذای کشک نخوردیم. یک بار نان لواش هم خریدیم یه عالمه نقطه های سبز قارچ و کپک روی نانهای وسطی بود. یک بار هم مادرم سبزی خشک یا لوبیا یادم نیست خرید وقتی سر پاکت را باز کرد از تویش حشراتی که مثل پروانه بودند ولی خیلی کوچکتر پر زدند و آمدند بیرون. یه آقایی و خانمش که مغازه داشتند بعضی وقتها میرفتند مغازه های بزرگ و سوپر سوئدی و سرپوشهای کره یک کیلویی را که تاریخ مصرف رویش هست را میدزدیدند و روی کره های کهنه خودشان میگذاشتند. فکر میکنم بعدا یکبار گیر افتادند. یه آقای دیگه بود که بیچاره سکته کرد و مرد. میگن هرکس از او یک نوع برنج که خیلی خوب و گران هست میخرید میپرسید میشه کیسه آنرا عوض کنم؟ باید آنها را برای مرکز پخش برنج بفرستم. بعد جلوی مشتری برنج را میریخت توی کیسه دیگر. بعدا که مشتری میرفت توی آن کیسه با مارک مرغوب برنج نامرغوب و ارزان میریخت و بجای برنج خوب گران میفروخت. ما هیچوقت برنج خیلی گران نمیخریم. مادرم با همین برنج معمولی بهترین و خوشمزه ترین پلو را درست میکند. مهمانی که میریم خانمها از نوع برنج حرف میزنند و همه از برنج خیلی گران استفاده میکنند. باور کنید راست میگم هیچ فرقی ندارد. پلوی مادرم از همه خوشمزه تر هست. بقیه هم همین را میگن. بابام درباره ی پلوی دیگران میگه :کار هر بُز نیست خرمن کوفتن.

ایرانیهای زیادی اینجا در پست های بالای بنگاههای خصوصی، دولتی و دانشگاهی هستند. چندسال پیش از 50 نفر دانشجوی دندانپزشکی دانشگاه اینجا 37 نفر ایرانی بودند. از طرف دیگر میگن بیشترین زندانی خارجی زندان اینجا هم ایرانیها هستند.
لاله پورکريم 26 ساله خواننده، نوازنده و آهنگساز که به چند زبان میخواند و گیلانی هست نیز در اینجا هست. موسیقی اش بسیار خوب و با کلاس هست و خیلی در نسل جوان سوئدیها طرفدار دار. من هم خوشم می آید. قبلا یک فیلم هم بازی کرده بود که خیلی استقبال شد و یک بار هم بهترین هنرمند سال سوئد شد. سوسن تسلیمی هنرپیشه معروف که کارش خیلی گرفت مدتی در گوتنبرگ زندگی میکرد. او هم گیلانی هست. یک خواننده قدیمی دیگر هم هست که فارسی و گیلکی و تالشی میخواند به اسم روح انگیز. یک بار که در یک مراسمی خواند و من بودم صدای گرمی دارد. یک آقایی که در ایران مدرسه موشها را بازی میکرد اینجا هست و هفته ای یک بار هم دوساعت در رادیوی فارسی گوتنبرگ برنامه دارد.

در سوئد دو تا گروه بزرگ موتور سوار هست که زیاد در جرم و جنایت مثل باج گیری، قاچاق و قتل این جور چیزها دست دارند و رقیب همدیگر هم هستند و تا حالا چندنفر از همدیگر را هم کشتند. یکی اسمش هست باندیدوس (Bandidos) و آن یکی هلس انجلس (Hells Angels). جالب اینجاست که رئیس باندیدوس ایرانی هست و دو هفته پیش به جرم دست داشتن در قتل و کارهای دیگر دستگیر شد. برادر او در یک محله ای رستوران ایرانی دارد که در آنجا یک رستوران ایرانی دیگر هم هست. آن رستوران دیگر چندبار مورد حمله توسط باندیدوس قرار گرفت و صاحبانش تهدید شدند و ماشینشان مورد حمله قرار گرفت و همه روزنامه ها نوشتند. مدتی کسی جرات نداشت به رستوران آنها برود. اما روزنامه ها که نوشتند مردم بخاطر همدردی با آنها بیشتر می رفتند.

ده سال پیش عده ای نوجوان و جوان سوئدی و بیشتر خارجی بین 15 تا 19 سال در یک دیسکو شرکت کردند. سه نفر که دو تا ایرانی هم بودند بعلت اینکه اهل دعوا بودند را به دیسکو راه ندادند . این سه نفر برای اذیت کردن بقیه رفتند به زیر زمین ساختمان که پر از صندلی و مبل کهنه بود آتش درست کردند تا دودش به طبقه بالا برود و دیسکو به هم بخورد. آتش به مبلها سرایت کرد و نتوانستند کنترل کنند. ساختمان چون قدیمی بود فقط یک در خروجی داشت. محل جمع شدن اتحادیه مقدونیها بود و مناسب دیسکو هم نبود. یک پنجره داشت که سه متر بالا بود و کسی نمی توانست از آنجا بیاید بیرون. ابیچاره ها نتوانستند همه فرار کنند. آن سه نفر دیوانه هم بجای اینکه آتش نشانی را خبر کنند از آنجا رفتند. 70 نفر مردند. 9 نفر جوان ایرانی و 11 سوئدی و بقیه از کشورهای دیگر بودند. یکیشان که 16 سالش بود گیلزاد نام داشت که پسر همان آقای گیلانی بود که کتافروشی دارد.

دوست پدرم یک روز صبح زود روز شنبه با چندتا دوستانش قرار داشت میخواستند با هم بروند یک شهر دیگر. به خانه کسی که در یک ساختمان شش طبقه زندگی میکرد رفتند. طبقه پایین یک آقای ایرانی رستوران داشت. چند دقیقه که آنجا ماندند دوست پدرم متوجه شد که کلید ماشین را یادش رفته بود برداره. با یکی از دوستانش میخواستند از طبقه ششم با آسانسور بیایند پائین. یک طبقه که آمدند دیدند دود توی آسانسور آمد. پایین تر که میرفتند دود بیشتر میشد. به طبقه پایین که رسیدند و در آسانسور که باز شد دود سیاه و داغی به داخل آسانسور هجوم آورد. دو نفر هردو خم شدند که شاید بهتر نفس بکشند. همه چیز سیاه بود. دستهایشان را هردو با چشمهای بسته روی دگمه های آسانسور میکشیدند. بالاخره شانسی روی دگمه یک طبقه بالا را فشار دادند و آسانسور بالا رفت و آمدند پیرون و از پله های مواقع ضروری و خطر خارج شدند. روز تعطیل بود و همه مردم در 5 طبقه بالا خوابیده بودند. یکی شان به آتش نشانی زنگ زد و آن یکی زنگ همه خانه ها را از آن پایین زد تا بیدارشان کند. همه بیدار شدند ولی دود سیاه همه طبقه ها را پر کرده بود و کسی نمیتوانست پایین بیاید. از طبقه پایین که رستوران آقای ایرانی بود آتش زیاد بیرون می آمد. خوشبختانه 5 دقیقه بعد ماشینهای آتش نشانی آمدند و آتش را خاموش کردند. اگر دوست پدرم کلیدش را فراموش نکرده بود شاید 200 نفر می مردند. بعدا در روزنامه ها نوشتند که خود آقای ایرانی صاحب رستوران با همکاری برادرش برای تقلب در بیمه رستوران را آتش زده بود و دستگیر شد.

هرسال چهارشنبه سوری در گوتنبرگ در یک میدان بزرگ ورزشی در مرکز شهر حدود شش تا هفت هزار ایرانی شاید هم بیشتر جمع میشوند و جشن میگیرند و از روی آتش میپرند که خیلی جالب هست. از چند سال پیش ترک های ایرانی خودشان جداگانه دارند و جای دیگر میگیرند. جشن های مشترک باید وسیله ای برای دوستی و بین ملیتها باشد نه جدایی. من فکر میکنم آن رئیس هایی که تصمیم گرفتند جداگانه جشن بگیرند آدمهای خوبی نمیتوانند باشند چون به جدایی و در نهایت رقابت و شاید هم دشمنی دامن میزنند. خوشبختانه گیلانیها و مازندرانیها و تالشها با بقیه ایرانیها با هم هستند.

چیزهای دیگری هم هست که میخواستم بنویسم ولی طولانی تر میشه

در جریان کشتار مردم فلسطین در شهرهای اروپایی تظاهرات و تجمع های زیادی در محکومیت آن انجام گرفت از جمله در شهر ما گوتنبرگ که حداقل یک روز در هفته بود. مادرم که هیچگاه در هیچگونه تجمع مشابهی شرکت نمیکند طبق معمول در این جا هم شرکت نکرد. اما پدرم که همیشه در همه جا فعال بود در این جریان به دلایلی که هیچکدام مرا قانع نکرد شرکت نکرد.گرچه میدانم پدرم آدم خوبی است (نه فقط بخاطر اینکه پدرم هست) اما من الان به هومانیسم او کاملا مشکوک شدم و هنوز بحث ما در این مورد ادامه دارد.
اما چیزی که بیشتر مرا نا امید کرد ترک برداشتن هومانیسم پدرم نبود بلکه کم شدن اعتماد من به هوشیاری او و برخی از دوستانش هست. شب و روز تمام رسانه های بزرگ عمومی جهان که اخبار دنیا را در انحصار خود دارند چیزی را میگویند که درست به بخاطر همان چیزی که میگویند پدرم و برخی از دوستانش از شرکت در این تجمعات خودداری کردند. لازم نیست آدم زیاد هوشیار باشد تا بفهمد این رسانه ها در کل همه از همان سیاستی پشتیبانی میکنند که آمریکا و اسرائیل سالها به قیمت جان میلیونها انسان دارند آنرا به پیش میبرند. همان تصویری را از کشتار در غزه ارائه میدهند که عاملان آن کشتار میخواهند. مگر ندیدید که در جریان حمله به عراق هیچ خبرنگار و خبرگزاری مستقل را راه ندادند؟ در غزه نیز در این دو سالی که در محاصره هست اسرائیل هرگز اجازه ورود خبرنگاران مستقل به منطقه را نداد و نمیدهد. اینکار را میکنند تا شب و روز چیزی را بگویند و بعد هم ما آنها را طوطی وار تکرار کنیم. هوشیاری یعنی گول آنها را نخوردن.
به گمان من اگر اخبار و رسانه ها انحصاری نمیبود مردم دنیا متوجه میشدند که بیرحمی که در غزه اسرائیلی ها علیه کودکان و زنان و مردان غیر نظامی فلسطین کردند دست کمی از جنایات آلمانیها در جریان برپا کردن کوره های آدم سوزی در جریان جنگ جهانی دوم نداشت. آن موقع تکنیک اینقدر پیشرفته نبود و هیتلر کوره آدم سوزی درست کرد و اسرائیل با تکنیک پیشرفت همان تعداد آدم را در چند ثانیه به ذغال تبدیل کرد
من فکر میکنم کسی که در برابر جنایاتی به این بزرگی سکوت میکند خود نیز اگر شرایط آماده باشد میتواند به یک جانی تبدیل شود و یا حداقل به همدلی و همدستی با جانیان کشیده شود
اینکه حماس نیرویی متعصب و تندرو هست را نباید بهانه قرار داد و چشم را بر کشتار هزاران آدم بیگناه بست. من هم با حماس مخالفم. و صدها و هزاران اروپایی بشر دوست که به خیابانها آمدند نیز با حماس هیچ نقطه مشترک و توافقی نداشتند اما چون انسان هستند آنرا بهانه همدلی و یا سکوت در برابر جنایات اسرائیل قرار نمیدهند. خوشبختانه در گوتنبرگ تعداد زیادی سوئدی هم به تظاهرات می آمدند که شنیدم در جاهای دیگر هم اروپاییها شرکت کردند.

در سوئد همه اجناسی را که در فروشگاهها برای فروش هست باید رویش بنویسند از کجا آمده. دیروز در روزنامه مترو خواندم که بعداز پایین آمدن سطح فروش محصولات اسرائیلی بخاطر بایکوت مردم دو فروشگاه بزرگ زنجیره ای ایکا و لیدل کلک زده و نام کشور صادر کننده را یک کشور دیگر نوشتند. وقتی خبرنگار مترو میرود تا گزارش تهیه کند میبیند روی خُرمالوی اسرائیلی نوشت شده از اسپانیا و آووکادوی اسرائیل رویش نوشته شده از کنیا. وقتی آبرو ریزی شد سریع در همه شعبه ها جمع کردند و روسای فروشگاههای فوق معذرت خواسته و گفتند عمدی نبود بلکه اشتباه شده. میخواستند طوری ماست مالی کنند. دیگر نمیدانم این موضوع پیگیری قضایی خواهد شد و یا زیر سبیلی پرونده را رد میکنند

خاله من که یک پسر کوچک دارد شوهرش با یک خانم دیگر هست و با او زندگی میکند. خاله ام میخواهد جدا شود ولی او نه طلاق میدهد و نه با او مثل خانواده معمولی زندگی میکند. چندبار دادگاه داشتند اما همیشه شوهرش برنده شد. بیچاره خاله ام حتی نمیتواند به ما سر بزند. چون باید اجازه شوهر را داشته باشد و او هم اجازه نمیدهد. حتما خیلی زنها هستند که وضع زندگی و خانوادگی شان بدتر از خاله من هست. این را گفتم تا به نابرابری جنسی و بی حقوقی زنان اشاره کرده باشم. در سوئد برعکس در مسائل خانوادگی و اختلافات تقریبا همیشه خانمها در دادگاه برنده میشوند. البته کمتر کار به دادگاه کشیده میشود. مثلا اگر جدا بشوند و بچه داشته باشند بدون چون و چرا مادر تصمیم میگیرد بچه نزد کی زندگی کند. اغلب بیشتر امکانات زندگی مثل خانه و دیگر اموال اگر از قبل توافق نکرده باشند و ننوشته باشند به خانمها میرسد. طنز زیر هم بیانگر همین روابط زن و مرد در سوئد هست.

یک مرد به یک فروشگاه اسباب بازی فروشی میرود تا برای کادوی تولد دخترش یک باربی بخرد. از فروشنده می پرسد:
قیمت این باربی های پشت ویترین چنده؟
فروشنده جواب می دهد:
منظورت کدامشان هست؟ چند نوع هستند:
باربی کارمند 150 کرون
باربی اهل خرید 150 کرون
باربی ساحل دریا 150 کرون
باربی دیسکو 150 کرون
باربی بالرین 150 کرون
باربی فضانورد 150 کرون
باربی ورزشکار 150 کرون
باربی که از شوهرش جدا شده 2000 کرون
مرد خریدار با تعجب می پرسد چرا بقیه 150 کرون هستند ولی باربی جدا شده از شوهر 2000 کرون؟
فروشند که یک مرد بود با تعجب به خریدار نگاه می کند و با آهی میگوید:
آقای محترم …اگر اسم شوهر سابق این باربی را کارل فرض کنیم در آنصورت ماشین کارل، خانه کارل ، قایق کارل ، مبل های کارل ، کامپیوتر کارل و یکی از دوستان کارل هم رویش جزو خرید هستند.